«زخمي بر اسطوره»؛ يادداشت علي فرامرزي از رنج‌هايي که بر پيکر دماوند فرود آمده

علي فرامرزي، هنرمند نقاش در يادداشتي با عنوان «زخمي بر اسطوره» با بياني روايي و داستان گونه اما کوتاه، از رنج‌هايي سخن گفته است که در طول تاريخ بر پيکر دماوند فرود آمده است. 

متن يادداشت اين هنرمند که به دنبال انتشار خبر صدور سند وقف يک برش از کوه دماوند به نگارش درآمده به شرح زير است:

«دم دماي صبح سردي هوا مي‌طلبيد که لحاف را به روي سرت بکشي و خنکي آن را به روي گونه‌هايت احساس کني. خروس‌هاي روستا که در همه خانه ها يافت مي‌شدند، گويي رسالتي بر دوش داشتند که به تناوب صداي خود را در سکوت دره رها کنند تا همه ساکنان را براي نماز صبح برخيزانند. در رختخواب که مي‌نشستي از پشت پشه‌بند هم اگر به روبه‌رويت نگاه مي‌کردي مي‌توانستي از روي همان پشت‌بام مه غليظي را که سرتاسر دره هراز را پوشانده بود و فضايي خواب گونه و سنگين را خلق کرده بود را شاهد باشي.

احساس مي‌کردي بر فراز ابرها قرار گرفته‌اي و فقط قسمتي از کوه روبه‌رو و روستاي رينه از آن بيرون زده است. کم کم صداي گاوها که زنان روستا را براي دوشيدن شيرشان فرا مي‌خواندند، بلند مي‌شد و خرناس‌هايشان فعاليت روزانه را به خاطر مي‌آورد و پس از آن رمه‌ها بودند که با صداي زنگوله‌هايشان راه کوه و کمرکش‌هاي قله را در پيش مي‌گرفتند. 

اينجا روستاي رينه بود، نزديک‌ترين ده به قله دماوند. روستايي در سراشيبي که دويدن درکوچه‌هايش مي‌توانست منجر به حادثه شود و چنانچه امتداد مي‌دادي لاجرم از گندم‌زارهايي سر در مي‌آوردي که به آن دشت مي‌گفتند. به جز تک اتوبوس که چند باري در هفته مي‌آمد به‌تازگي اين صداي ناله از نفس‌افتاده کاميون‌هايي بود که همه سعي شان را مي‌کردند که جاده باريک و پرپيچ و خم دره رينه را از کف دره هراز تا روستا بپيمايند تا خود را به دامنه‌هاي قله برسانند و در آنجا انبان خود را کوت کنند از ماسه‌اي که اهالي هم به‌درستي نمي‌دانستند چيست و به چه کار مي‌آيد و دوباره سرازير مي‌گشتند.

به‌درستي خاطرم نيست که چند تابستان را به عنوان ييلاق در خانه کوچک اجدادي به عنوان ييلاق گذرانديم، ولي هرچه که بود هميشه همچون ديگر اهالي احساسي داشتي از مال خود بودن و در پناه چيزي بودن که مي‌دانستي تنها به اين مکان تعلق دارد و در آن بالاست. چيزي غرورآفرين که از راه‌هاي دور و گاهن خارج از ايران گروه هايي مي‌آمدند براي رفتن به قله آن هم اگر از قبل با راهنماي آن هماهنگ کرده بودند و فصل رفتن هم بود. کسي که ما به او عمومي گفتيم و براي خود معروفيتي داشت.

زياد شدن رفت و آمد کاميون‌ها و بردن هر روزه بخشي از کالبد دامنه‌هاي کوه به‌تدريج حفره‌هايي برجاي گذارد و زخم‌هايي را پديد آورد که اگر گوش مي‌سپردي ناله‌ها و شکايت قله دماوند را از اين همه جفا و کم‌توجهي و بر خروشيدن اسطوره‌هايي که اين کوه رفيع نجيبانه در دل خود نگاهباني مي‌کرد را مي‌شنيدي.

زخمها به تدريج فراختر و فراختر شده‌اند و حفره‌هاي برجاي مانده چرکين‌تر و غيرقابل جبران‌تر. بله غيرقابل ترميم؛ چراکه کوه را نمي‌توان دوباره ساخت و فردوسي ديگر زاده نخواهد شد تا آن اوج سفاکيت بشري را به وديعه در دل اين سمبل پايداري و آرامش جايگزين کند. و اين صبور قله هر ساله با لاله‌زاري بي‌مانند شهيدان اين کهن سرزمين را بزرگ بدارد و قدر بداند و همچنان بي‌دريغ چشمه‌ساران خويش را ببخشايد و بر تشنگان رهگذر و ساکنين شهرها ارزاني دارد.

(يوز ) که زخمي شد کم کم ديگران نيز آمدند. هر جمعه و هر روز با اتوبوس و ماشين. لگدمالش کردند بي‌مهابا. چراکه اسطوره هنوز بکر بود و دست يافتنش افتخار. مقصدي شد براي آنان که طبيعت مي‌جستند تا که لگدمالش کنند و بر چنبره‌اش خوش باشند.

اين کهن الگوي تاريخ اين سرزمين صبورانه مي‌ناليد و شکايت مي‌کرد بر گوش جان اهل خرد و نيک مي‌دانست که بايد هنوز آينه‌داري کند کهن افسانه هميشه تاريخ را. جور جهل و خودپسندي را.

کردان کرج و لواسانات که عمومي و قابل دسترس شد، جايي خوش آب و هواتر و بکرتر مي‌بايست مي‌بود که چندان سر راه نباشد و ويژه بودنش افسانه آقازادگان را به افسانه‌اي تاريخي پيوند زند و اين عرصه نيز به زير زنجيرهاي بلدوزرها به تاراج رود و در پناه جاده‌سازي و خيابان‌بندي چراغاني شود تا به کمک مدرک در جيب‌داران کيف بر دست قانون را مشاطه کنند و دامنه‌هاي زيبا را که از خون شهيدان اين سرزمين لاله‌گون است را به تسخير منيت خويش درآورند و چون ديو سپيد حب وطن را به بند کشند و بر ريش اسطوره بخندند و آينه‌داري اين سمبل نجابت را به سخره بگيرند و همه پارسي زبانان را از اسطوره تهي کنند. باشد که رسالتشان به انجام رسد.»

منبع: ايسنا

پیمایش به بالا