بازنشر گفت و گوي ليلي گلستان با علي گلستانه

ترجيح داده ام نقاش متفکري باشم؛ اين جمله علي گلستانه در مصاحبه خود است زماني که زندگي در اروپا را تجربه مي کرد. او از نقاشي تجاري وارد نقاشي هنري شد.

علي گلستانه در زمان انجام اين گفت و گو 34 سال داشت. او در آن دوره همزمان با زندگي و فعاليت هنري در اروپا، جهان هنري خود را تجربه مي کرد.  ليلي گلستان در اين گفتگو وارد دنياي هنري علي گلستانه شده است؛ مثلا اين که چگونه به خلق آثار خود مي پردازد و يا درباره نقاشي هاي خود چه فکر مي کند. از موارد مهم ديگر اين مصاحبه گره زندن دنياي هنري با زندگي شخصي هنرمند است که آن را خواندني کرده است.

درباره نقاشي صحبت کن.

 کاريست که من دوست دارم انجام بدهم و انجام آن منتهي به نتايجي مي شود که بيشتر به صورت تصويريست روي صحنه… البته اين سوال را تا به حال کسي از من نکرده … تصاويري که من به وسيله مداد گچ يا قلم مو کشفشان مي کنم و پيدايشان مي کنم ، متوجه مي شوم که اين ها شده اند اثرهاي سياه و سفيد يا رنگي روي صحفه کاغذ که دوستشان دارم. اين شکل ها را معمولا از روي طبيعت مي کشم اما آن چيزي که کشيده مي شود ربطي به خود طبيعت ندارد، يعني ربط به اصطلاح عيني به طبيعت ندارد. اما من سعي مي کنم که چيزي به ظرافت خود طبيعت بشود يعني مهم نيست که اين درخت را من بکشم، بلکه مي خوام چيزي باشد که – همانطور که درخت زنده و ظريف و قشنگ است – اين هم به خودي خود ظريف و زنده و قشنگ باشد. ممکن است آن شکل، گل باشد يا درخت که من ازش خيلي خوشم مي آيد يا چيز ديگري نظر من به وجود آوردن حال درخت است. يعني آن حال ، ظرافت و حرکتش است که بايد ساخته شود و به وجود بيايد، شاخه هايش، رنگش، و بخصوص رنگش ، در انواع نورهاي مختلف، از صبح که نور به آن مي تابد تا آخر شب. حتي بعضي اوقات هم مهتاب رويش مي تابد، زندگيي که يک درخت دارد يا زندگي که در هر موجودي که به طور طبيعي خلق شده، اين را سعي مي کنم توي کار خودم پيدا کنم و چرا اين کار را مي خواهم بکنم؟ فقط به خاطر اينکه اين ها دوستشان دارم ، ازشان حوشم مي آيد. دوست دارم چيزي بسازم که از نظر کيفي شبيه به آن ها باشد و نه فق از نظر شکل ظاهري.

پس درختي که کشيده مي شود، درخت شماست، فقط مال شما و نه مال کس ديگر.

 البته که درخت من است. به هيچ درخت ديگري هم شبيه نيست. يعني حتي شايد نتوانسته باشم درختي را که ميخواستم، آن طوري که مي خواستم بکشم، که آن ديگر مشکل خودم است.

 

توانستن و نتوانستن را راحت مي توانيد قضاوت کنيد؟

بله، شده از صبح تا عصر کار کرده ان و ديده ام که نشده. خسته هم شده ام خستگيم هم درنرفته. راحت هم نشده ام.

 

و اگر شده باشد چه؟

اگر شده باشد؟ خيلي زياد نگاهش مي کنم.

 

کيف مي کنيد؟

بله، خيلي خوشم مي آيد … و سعي هم مي کنم که به بقيه هم نشانش بدهم.

 

آيا اين سعي کردن .. در موفق شدن .. کار خيلي مشکلي است؟ بستگي به آن روز معين دارد، به حالتت بستگي دارد؟ يعني ممکن است که روزها بگذرند و تو موفق نشوي؟ و بعد يک دفعه آن چيزي که بايد بشود ، بشود؟

نه اينجوري نيست. توضيح مي دهم. ميداني نقاشي يک روز شروع مي شود. مدتي طول مي کشد. ادامه پيدا مي کند. روزهاي اول و دوم و سوم کمتر موفق هستم. هنوز راه نيافتاده ام ، اين را مي فهمم و حس مي کنم. بعد به حدي مي رسم که در هر چه مي کشم موفق هستم. بعد شروع مي شود به کم شدن ، کم شدن تا جايي که حس مي کنم ديگر موضوعي براي کشيدن ندارم. بعد هر چه هم که سعي کنم مي بينم نمي توانم نقاشي کنم. خالي شده ام ، و مدتي بايد استراحت کنم و هيچي نکشم. سعي هم کرده ام در اوقاتي که نبايد نقاشي کنم ، نقاشي بکنم. اما محصول کار خيلي ناراحت کننده است و چشمم را اذيت مي کند.

به وقت اين استراحت، چه مي کني؟ فقط تماشا مي کني؟ تماشايت را ضبط مي کني ؟  

آره، سعي مي کنم تماشا کنم، ضبط هم مي کنم. مخصوصا شده که کار نقاش ديگري را ديده ام و متوجه شده ام. مشکلي که من داشته ام در کار او حل شده. نه اينکه او براي من حلش کرده، نه ، بلکه چيزي را که من مي خواستم به وجود بياورم او به وجود آورده. و اين حل شدن مشکلم ، مرا دوباره به نقاشي کردن بر مي گرداند. اما نه آن طوري که يک دفعه بدوم و فوري نقاشي کنم نه ، فرصت لازم دارم. به خودم فرصت مي دهم.

 

چطور به فکر مي افتيد که نقاشي کنيد ، يک دفعه به سرتان مي زند که «بنشينم و بکشم» يا اينکه خيلي انضباط در کارتان داريد و بايد هر روز نقاشي کنيد؟

در اين چهار پنج سال اخير که دوره ي جديدي ست در کارم، سال اولش را مطابق قانون خودم کار مي کردم ، يعني خودم را موظف مي ديدم که بنشينم و هر روز نقاشي کنم.

بعد که محل زندگيم عوض شد، متوجه شدم که به کار عادت کرده ام يعني اگر کار نمي کردم ، حس مي کردم وقتم گذشته ، تلف شده و عصر که مي شد ناراحت مي شدم که روز گذشت و من کاري نکردم. پس سال اول جزو وظيفه بود و بعد عادت شد، اما اين عادت هم دوره هاي بالا و پايين زياد داشته.

 

کار کردن را وظيفه ي خودتان مي دانيد؟

بله، وظيفه يي دارم در قبال خودم. که هيچ کار ديگري نبايد انجام بدهم بجز کاري که دلم مي خواهد و بلدم پس اين بالاتر از وظيفه است. يعني اگر آن کاري را که دوست دارم انجام ندهم ، بجايش کارهاي ديگري مي کنم که بعد از اينکه انجامشان دادم، پشيمان و ناراحت مي شوم، مثل، نجاري، باغباني ، و کارهاي متفرقه ديگر يا مثلا کارهاي اداري، مدت زيادي نقاش تجاري (تبليغاتي) بودم، دو سال است که ديگر نقاش تجاري نيستم.

 

نقاشي تبليغاتي که مي کرديد آيا فکر نمي کنيد که ناخواسته کمک مي کرد به پرورش فن نقاشي تان ؟

چرا . به علت اينکه ، خواستم نقاشي را در کار تجارت بياورم ، يعني نقاشي مطلق را ، که البته کار تجارتي خودش يک نقاشي عميق و با ارزشي ست، اما حدود دارد. يک وقتي متوجه شدم که اين حدود جلوي کارم را مي گيرد.

مسئله مهم اين است که همه اگر به کيفيت و زندگي که درون اشيا و موجودات هست واقف باشند، يعني متوجه بشوند که درخت ، آسمان، زمين، يک کيفيت و حال معنوي دارند، وقتي متوجه آن شوند، بهتر مي توانند زندگي کنند، و ساخت آن حالات زيبايي بخصوصي دارد و کشف اين زيبايي باعث راحت شدن زندگي مي شود.
من دوست دارم اين کيفيت را به روي کاغذ منتقل کنم …

 

و با اين به روي کاغذ منتقل کردن ، تاکيد مي کنيد روي زيبايي و حال آن شي يا موجود و شايد هم ديدن نقشي که کشيده ايد به زودتر آگاه شدن ديگران کمک مي کند.

بله . شايد. شايد به خاطر نزديکي کيفيتي است که کار من با کيفيت طبيعت موجود دارد. و از طريق اين کارها که خيلي نرمتر از طبيعت است ( چون طبيعت پيچيده تر است و فهمش هم مشکل تر . اما نقش من رقيق تر است)، شايد  زودتر متوجه عمق زيبايي طبيعت بشوند. مي دانيد خود من وقتي متوجه اين حالات و زيبايي ها مي شوم، بيشتر خوش مي گذارنم و کمتر خودم را تنها حس مي کنم.
اما موفق بودن يا موفق نبودن يک نقاشي، به خودم مربوط مي شود و يک امر دروني ست، يعني شايد يک نقاشي از نظر خودم موفق باشد، و بعد از تمام کردنش هم فکر کنم که الحمدالله راحت شوم ، اما ديگران متوجه موفق بودن آن کار نشوند. اين ديگر مشکل من نيست و از حد وظيفه و مسئوليت من خارج است. خب ، يا من از بقيه خيلي دور هستم، يا اينکه بقيه زياد سرشان فقط توي کار خودشان است و اين موفقيت را حس نکرده اند. هيچ کداممان  مقصر نيستيم.

 

يکي از نقاشان معروف – الان نمي دانم کدامشان – گفته وقتي کاري را تمام مي کنم فکر مي کنم که اين بهترين کارم است و هيچ وقت ديگر بهتر از اين نمي توانم بکشم. شما هم اينطور هستيد؟

بعضي وقت ها. اما خيلي سعي مي کنم که اين فکر را نکنم. يعني يک مدتي اين کار را مي کردم و اين باعث شد که در خودم دور بزنم، کارم را مي گذاشتم چلويم و به خودم مي گفتم چه شاهکاري بعد شروع مي کردم هر تکه ي آن را بزرگ کردن. بعد نقش هايي را که بزرگ مي کردم فکر مي کردم هر کدامشان معرف يک چيزي ست و در نتيجه هي تکرار مي شد و تکرا مي شد و يکدفعه مي ديدم فقط دارم دور خودم مي چرخم و به هيچ جا نرسيده ام. يعني همه اش از خود کار اصلي که – من بهش شک داشته ام که به زيبايي و اصالت قدرت کيفي طبيعت رسيده باشد – دارم کپيه مي کنم. خب چرا نروم و از اصل کپيه نکنم که به همه چيزش مطمئن هستم . بله يک وقتي فکر مي کردم که آخرين کارم بهترين کارم است. اما حالا وقتي کارم تمام مي شود و به ديوار مي زنمش، سعي مي کنم کاملا خوش بينانه بهش نگاه نکنم و  بعد هم از ديوار برش مي دارم و سعي مي کنم بهتر از آن را بکشم.

 

چطور شد که خواستيد حس و حرفتان را با نقاشي بيان کنيد؟

از بچگي از وقتي خيلي خيلي کوچک بودم، نقاشي مي کردم. اولين بار، ديدم برادر بزرگم چيرهايي روي کاغذ مي کشد. از نقش هايي که مي کشيد، خيلي خوشم مي آمد. اين خوش آمدن هم دليل به خصوصي نداشت. خوشم مي آمد فقط همين. شروع کردم به کشيدن. بعد يک مدتي نقاشي را گذاشتم کنار، فکر کردم نقاشي کاري نيست که مرا از نظر وظيفه ي کاري که دارم ارضا کند. اما بعد متوجه شدم که جواني کرده بودم، سرسري قضاوت کرده بودم، خب پيش مي آيد ديگر و ديدم بهترين کاري که از دستم بر مي آيد همين نقاشي کردن است، يعني در قبال همه مردم بايد کاري انجام مي دادم پس چه بهتر اينکه کاري را انجام دهم که از همه ي کارهاي ديگر بهتر مي دانمش و از نظر شخصي هم کاريست که ازش لذت مي برم. و به هر حال بد نبود اگر حسم را در خودم مي کشتم و بهش اعتنا نمي کردم و به اين ترتيب بود که برگشتم سر نقاشي.

 

آيا از نظر کيفيت کار، به آنجايي که مي خواستيد رسيده ايد؟

نه، دقيقا نه، ميداني، ناراحت کننده است اگر نقاش درجه دويي باشي بهتر است که آدم نقاش نباشد  يا نقاش مردودي باشد، تا اينکه نقاش درجه دوي موفقي باشد. اين خودخواهي نيست، اما کار بينابين را دوست ندارم. اهميتي هم به اين مسئله نمي دهم. چون اگر روي اين کارهايي که تا به حال کرده ام زياد دقت کنم و براي ديدن و فکر کردن درباره شان وقت زيادي صرف کنم، وقتم از دست مي رود. پس شروع مي کنم به سريع کار کردن و زياد کار کردن – خيلي زياد کار کردن. يعني روزي يک يا دو تا نقاشي و هر روز . و وقتي اين کارها تمام شد بعضي وقت ها حتي نگاهشان هم نمي کنم. چون شايد متوجه بشوم که موفق نشده ام و ناراحت شوم روي هم مي گذارمشان، جمع مي شوند و جمع مي شوند. اما با اين هر روز کار کردن متوجه مي شوم که بينشم نسبت به هدفي که دارم زيادتر مي شود، و به هدفم نزديکتر مي شوم. البته در اين بين يک اتفاقاتي هم مي افتد ، مثلا وقتي حس مي کنم که آن روز موفق بوده ام، کارم  را مي گذارم در ديدرس تا دايم نگاهش کنم.

 

از نگاه کردن به آن خوشحال مي شويد؟

آره خيلي زياد.

مثلا درخت هايي را که کشيده ام و در اين نمايشگاه مي بينيد، اين ها را نزديک به يک ماه کف کارگاهم چيده بودم و دايم نگاهشان مي کردم. 

 

محيط اروپا چه تاثيري روي کارتان گذاشته؟

تاثير زياد گذاشته. در آنجا دست تنهاتر هستم. در آنجا مسايل خيلي سخت تر است و از نظر ذهني بيشتر قادر هستم محيطم را بسازم جا و محل فرقي نمي کند براي نقاشي، چه اينجا باشد چه خارج باشد فقط آنجا تنها هستم، کسي هم نيست همراهم، بنابراين وقت بيشتري دارم تا به خودم بپردازم. خودم به تنهايي براي هر کاري تصميم مي گيرم. مجبور هستم که وقتم را خودم پر کنم و با نقاشي کردن وقتم را پر مي کنم و نمي گذارم آسان از دستم برود، و به هر حال در انگليس هزار سال است که کار نقاشي ادامه دارد و خريدار داشته و فروخته شده و خيلي مرتب و با طول و تفصيل، و آنجا من اوقاتي را که کار نمي کنم جايي دارم که بروم و نگاه کنم و کار گذشتگان و حالايي ها را تماشا کنم و ببينم که چه کارها کرده اند و چيز خيلي مهمي که در فرنگي ها هست اين است که کار را خيلي جدي مي گيرند و تماشاگر هم قضيه را آسان نمي گيرد و يک بعدي نگاه نمي کند، پس وقتي هر دو طرف خيلي سختگير و جدي باشند و آسان از همه چيز نگذرند، بالطبع نتيجه کار خيلي خيلي بهتر مي شود. و چون در فرنگ از لحاظ اقتصادي هم دستم بسته تر است، بيشتر وقتم را به کار اصليم محدود مي کنم.

قضيه فرنگ رفتن من اينطور شد که فکر کردم خودم را آزمايش کنم و براي اين آزمايش، تصميم گرفتم بروم فرنگ. زبانشان را نمي دانستم، از فرهنگشان بي خبر بودم و مکتب هايشان را هم نمي شناختم. بايد مي رفتم و تک تک اين امتحانات را مي گذارندم و براي گذاراندن اين امتحانات بايد مي ديدم و رو درو مي شدم و در اين ديدن و در اين شناخت پافشاري مي کردم و همين پافشاري باعث مي شد که کارم را جدي تر بگيرم و بالطبع نتيجه اش هم خوب مي شد.

 

چرا در فرنگ نمايشگاه نداريد؟

من نقاشي تجارتي (تبليغاتي) بودم و نقاش تجارتي کارش از پيش فروش رفته است و مال خودش نيست، کارش هم در معرض ديد همه قرار دارد – يک نمايشگاه هميشگي !

البته هستند نقاشان تجارتي که پس از مرگشان کارهايشان را به نمايش مي گذارند يا کارهاي خيلي قديمي شان را نمايش مي دهند. اگر مي خواستم، خب من هم مي توانستم کارهايم را به نمايش بگذارم، اما زياد برايم مطرح نبود. بعد هم ديگر سر کار نرفتم.

 

چرا؟

چون در انگليس کمبود کار به شکل شديدي وجود داشت و بايد که اهالي آنجا به من ترجيح داده مي شدند و خب دليلي نداشت که يکي مثل من از آن سر دنيا بيايد و کاري را که سهم بقيه بود صاحب شود – با وجود اينکه از کارم راضي بودند، سند رضايتشان را هم دارم!.
من البته کارم را به صورت نقاش تجارتي آزاد ادامه دادم اما خب پول چنداني در پيش نبود تمرينم را هم مدام مي کردم و با همين تمرينات مداوم يواش يواش کشيده شدم به طرف نقاشي اصلي و بعد متوجه شدم که از اول اين نقاشي اصلي بوده که مرا به طرف نقاشي تجارتي کشانده.

 

نقاشي هايتان خيلي راحت و روان و رها و غريزي و با صفا و .. همه اين ها هست. خيلي هم آني ست، يعني خطوطي بنظر مي آيد که بدون فکر قبلي کشيده شده اند که البته اين طور نيست و حتما راجع به هر خطي که مي کشيد فکر کرده ايد اين طور است؟

آره، مقدار زياديش را فکر کرده ام و مقدار زياديش هم آني بوده، اما هميشه ترجيح داده ام که يک نقاش متفکر باشم، يعني چيزي را که مي سازم، دوست دارم بتوانم هزار تاي ديگر عين آن را هم بسازم. بايد نقاش فکر کند. من هم دوست دارم که فکر کنم، کارهايي را که با فکر بيشتر کشيده ام راحت مي شود از بقيه کارها تشخيص داد، يعني معلوم است که اندازه ها و فواصل با فکر کشيده شده اند، رنگ ها با فکر کنار هم گذاشته شده اند. بخصوص رنگ، چون من بيش از هر چيزي به رنگ معتقدم. رنگ کار را نجات مي دهد. اگر رنگ کار خوب باشد و کار خوش رنگ باشد يعني مشکل کارتوي خودش حل شده و ديگر مسئله ايي ندارد.

البته بعضي اوقات هم کار غريزي مي شود، کاريش هم نمي توانم بکنم، مي آيد ديگر، دست خودم نيست. معتقدم که اگر در نقاشي فکر نکنم و حساب کار نکنم تقريبا از نظر ذهني فاعليتي نسبت به آن ندارم. و کارم مثل کار کس ديگري مي شود.

و اگر هم خوشم بيايد از آن، مثل اينست که از کار کس ديگري خوشم آمده. ديگر کار خودم نيست چون وقتي که انجامش مي داده ام مثل اينکه حضور نداشته ام، و اين حضور نداشتن را در بعضي از کارهايم مي شود ديد.

 

فکر مي کنيد از لحاظ حسي، کار کدام نقاش به کارتان شبيه تر است.

سوال مشکلي است. من هشت سال اينجا نبوده ام… آنجايي هم که بودم غربت بود. به فرهنگشان، آنطور که خودشان واردند، وارد نبودم پس در مورد نقاشان و فرهنگشان نمي توانم ادعايي داشته باشم و حتي گاهي احساس ناراحتي کرده ام که وقتي به کار نقاشي مراجعه مي کنم اين همه غريبگي و فاصله حس مي کنم. اين غريبه گي ممکن است مربوط به شرايط من در آنجا باشد. حال شايد اگر شرايطم را عوض کنم آن غريبه گي و غربت را حس نکنم.

بطور کلي مي توانم بگويم که از نقاشي قديم ايران بخاطر دور افتادن از اينجا دور مانده ام. در مورد نقاشان اروپايي هم خيلي سعي نکردم اسمشان را ياد بگيرم. تعداديشان را که دوست دارم، مي شناسم.

بطور کلي با حذف اسامي، از نقاشان روس و آمريکايي يک نسل قبل خوشم مي آيد يک مقداري هم تحت تاثير نقاشي نقاشان انگليسي هستم .چون دايم نگاه مي کردم و مي شنيدم که اين کارها خوب هستند و خواه ناخواه کشيده مي شدم بطرفشان حتي از کار يکيشان که هم سن و سال خودم بود ( ديويد هاکمن) اصلا خوشم نمي آمد بعد کم کم خوشم آمد و حالا فکر مي کنم خيلي خوب هستند.

 

اين راحتي رفتار در کارت از کجا آمده؟

خودم آدم راحتي نيستم…

مي دانم!… دقيقا گفتم راحتي رفتار در کارت، چه شده که به اينجا رسيده اي؟

مي داني من خيلي تمرين دارم. و وقتي هر کس اين همه تمرين داشته باشد دستش راحت تر قلم را مي گيريد و راحت تر خط مي کشد.

از آن طرف وقتي که به چيزي نگاه مي کنم تا از رويش بکشم که اکثرا هم طبيعت است، آنچنان  نگاهش مي کنم و درش غرق مي شوم که يادم مي رود چه کار مي خواستم بکنم. گاهي اوقات در اين غريزي بودن و بيحساب کار کردن آدم موفق مي شود، گاهي هم نه و کار خراب مي شود! اين راحتي از همان جايي مي آيد، که من حساب نکرده خط کشيده ام، و دايم هم سعي ام بر اينست ، که نگذارم دستم تنبل بشود، غير از اين کارهايي که در اين نمايشگاه مي بينيد که منظره است، طراحي بدن لخت هم بسيار کرده ام، پس موضوعم هميشه يک چيز معين نيست. يک کار ديگري هم که مي کنم و نمونه اش در اين نمايشگاه است اين است که وقتي کاري را انجام مي دهم و بعد مي آيم خانه، متوجه مي شوم که اين کارها درست از آب در نيامده، اما يادم مي آيد که اشتباه از کجا سرچشمه گرفته و باعث گنگي کار شده ( و اين از موارديست که فکر مي کنم درش کاملا موفق هستم) فردايش بلند مي شوم و باز مي روم سراغ همان موضوع ديروزي و همان کار را دوباره  مي کشم که اغلب حس کرده ام که موفق هم شده ام.

چند نمونه اش در اين نمايشگاه هست که يک کار از کجا به کجا رسيده شده که محل موضوع خيلي دورتر از منزلم بوده، شده قطار گرفته ام و مقدار فراواني هم راه رفته ام و نشسته ام و دوباره کارم را از سر گرفته ام. چون بايد درست از آب در مي آمد و وقتي ميديدم همان مي شده که بايد مي شد …

راحت مي شدي؟

بله…

 

منظره هايت را از روي طبيعت مي کشي يا شده که مثلا توي اطاق دربسته هم درخت نقاشي کني ؟

نه مطمئنم که توي اطاق دربسته هرگز درخت نمي کشم! مگر در کار تجارتي (تبليغاتي) ، که آن هم کاري سواي خلق کردن است و مسئله ي ديگري است .
شده که از روي عکس هم بکشم و يا از تخيل خودم کمک بگيرم. به هر حال در کار تجارتي مسئله، مسئله ي  درخت ها و زندگي درخت ها نيست، مسئله  خود کار و موضوع مورد تبليغ است و همه عوامل بايد در خدمت آن موضوع دربيايند. يادم مي آيد يک کارهاي خط خطي دارم که حاصل شب هاي بي خوابي هستند. بلند مي شدم قلم را بر مي داشتم و در همان جهاني که قلم خودش کشيده مي شد، خط مي کشيدم. عالما و عامدا مي دانستم که اين  کار ديوانگي ست در نظر هم نمي گرفتم که چه شکلي دارد ترسيم مي شود. بعد مقداري هم نقطه نقطه رويش مي گذاشتم و مثل نقشه شهري مي شد که از بالا ديده و کشيده باشندش .

گاهي اوقات هم سعي. کرده ام کاري را سياه مشق کنم که بعدا بزرگش کنم. اين ها را در خانه انجام داده ام . مثلا ترتيب يک مجلس از آدم ها بوده، که اين اواخر هم کمتر موفق بوده ام در آن، و علتش هم رنگ ها بودند که خوب کنار هم نگذاشتمشان. نشسته ام آدم ها را کشيده ام که آدم ها، آدم، کامل هم نبوده اند فقط فضايي بوده اند  که قرار بوده با رنگ پرش کنم.

تماشگر چقدر برايتان مهم است و نظر کس ديگري چقدر  برايتان اهميت دارد؟

مهم است، به اين دليل که اگر حس کنم کاري که کرده ام موفق بوده سعي مي کنم به هر طريق  که شده به يکي نشانش بدهم و اگر هم خوشش نيامده ، يک – کمي ناراحت مي شوم. کسي هست که کارم را نشانش داده ام . 

 

 اين آدم هر کس باشد فرقي نمي کند ؟

از نظر ذهني قبول کرده ام که کارم را قضاوت کند.

 اما به اين رابطه احتياج داريد؟

خيلي زياد. وقتي بيرون از خانه کار مي کنم و کساني به هنگام کار، تماشايم مي کنند، يعني کار را  نگاه مي کنند، من هم بر مي گردم نگاهشان را نگاه مي کنم و مي بينم که «نگاه» دارد کارم را تاييد مي کند، گاهي حس مي کنم که شوخي نمي کند و جدي ست.

فروش کارتان چقدر برايتان مهم است؟

راستش را بخواهيد زياد مهم نيست. عادت کرده ام به اينکه کارم را بفروشم (در کار تجارتي) و سر برج هم حقوق بگيرم و کارم را هم خيلي ارزان بفروشم. اگر کسي از کار من خوشش بيايد و من حس کنم که خوشش آمده  هر چه بدهد مهم نيست. به هر حال به جنبه بازرگاني کار زياد وارد نمي شوم.

 ديگر چه مي خواهي بگويي؟

خب، از رنگ خيلي خوشم مي آيد. اصلا چيزي که مرا به نقاشي جلب مي کند رنگ است. البته به شکل و حالت و ترکيب اشيا و ضرب قلم اهميت مي دهم، اما رنگ اصل و اصول نقاشي است. خودم يا هر بيننده ايي، اول از همه رنگ را مي بيند. يک تماشگر معمولي بکندي متوجه ضرب قلم و کندي و تندي آن مي شود.

اول رنگ را مي بيند، خلقت را مي بيند چيزي را مي بيند که جذبش کرده به سوي نقاشي براي من رنگ امر خيلي خيلي مشکلي است و حتي گاهي به حدي غريب مي رسد. يعني هر چه سعي مي کنم قانوني برايش پيدا کنم و خودم را راحت کنم و برگردم سر خط و سر کارهاي ديگري که متعهد هستم در نقاشي انجام دهم، نمي شود هميشه رنگ بالاتر از همه اين ها ايستاده، گيرم انداخته. بايد اين گير را برطرف کنم، يعني جوري بشود که وقتي مي خواهم رنگ ها  را با هم قاطي کنم، رنگ ها با هم دعوايشان نشود. هم ديگر را خفه نکنند کنار هم بنشينند. تو مدرسه خوانده ايم که در قانون رنگ ها رنگ اگر تک باشد شفاف است. وقتي دو تا شد، شفافيتش را از دست مي دهد و وقتي سه تا شد نزديک به خاکستري مي شود و چهارتا شد خاکستري مي شود و وقتي پنج تا شدند بکلي خاکستري مي شوند. اين خاکستري که روي سفيد خاکستريست، وقتي بغل رنگ ديگري بيافتد شروع مي کند به رنگ عجيب و غريبي شدن .

فکر مي کنم کسي در کار رنگ خيلي مهارت دارد که اين خاکستري ها و طبيعتشان را خوب بشناسد. بطور کلي اگر خيلي نخواهم حرف هاي گنده بزنم. طراحان قالي خيلي خوب با اين خاکستري ها آشنايي دارند. بهتر از هرکس ديگري خوب بلدند که پنج رنگ آنچنان با هم مخلوط  کنند که آن چيزي را که دشان مي خواهد بدست بياورند. قياس کنيد با کار نقاشي که يک تاريکي مي گذارد و يک روشنايي که همديگر را بهتر نشان دهند، اما اغلب در قالي ها ديده ام که اکثر رنگ ها روشن است. منتها انواع رنگ هاي روشن کنار هم ، که کار به مراتب مشکل تر مي  شود. شده که بيست جور از همين خاکستري ها را کنار هم گذاشته اند و من اين را وقتي ديدم که خامه ها را رنگ مي کنند. آن ها خوب مي دانند اين رنگ ها ( که آن همه به هم نزديک هستند) چقدر با هم فرق دارند فاصله شان را خوب حس مي کنند و خيلي هم راحت ازشان استفاده مي کنند، و من دارم سعي مي کنم که هر چه زودتر به آن برسم وقتي مسئله ي رنگ حل شده ديگر همه چي حل شده.

 

در کارهاي اين نمايشگاهتان اغلب تابلوها روي چند کاغذ جدا از هم کشيده شده جرا؟ عمدي بوده؟

نه. اين ها کاغذهاي روزنامه هستند که ارزان مي خرم و جون خيلي بزرگ هستند، براي راحت حمل کردن کوچکشان مي کنم. رنگش هم نخودي خوشرنگي است. منظره ايي را شروع مي کنم به کشيدن، وقتي ديدم دلم مي خواهد بيشتر بکشم، خب يک کاغذ  ديگر مي گذارم پهلويش و باز ادامه مي دهم.  وقصدي هم در تکه تکه يا دو تکه بودنشان نبوده.

حرف ديگري که مي خواهم بگويم اين است که هر چه در کنار هنر سختگيري بيشتر باشد و مردم مشکل پسندتر شوند، نتيجه خيلي بهتر است.
البته ممکن است معايبي هم داشته باشد – مثلا بعضي ها را سرد کند. اما آن هايي که مي مانند و دلسرد نمي شوند، پيشرفتشان با نتيجه خيلي بهتري همراه است.

 

زندگينامه علي گلستانه

 

علي گلستانه متولد ۱۳۱۹ است. او تحصيلات هنري خود را در کشورهاي انگليس و اسپانيا گذارند. گلستانه با جضور بيش از نيم قرن در عرصه هنر، تا کنون نمايشگاه هاي زيادي در ايران و خارج از کشور برگزار کرده است. 

علي گلستانه همچنين مدرک کارشناسي در رشته نقاشي را در سال 1351 از دانشکده هنرهاي زيباي تهران دريافت کرده است.

در سال هاي اخير نيز، رويداد حراج تهران شاهد عرضه برخي از آثار علي گلستانه به مخاطبان خود بوده است.

يکي از آثار عرضه شده علي گلستانه در حراج تهران

نقاشي اثر علي گلستانه

منبع: هنرنوشت

پیمایش به بالا