خانه‌ي قجري، زورخانه و کودتا؛ سرنوشت خانه اعياني خيابان شاپور

حوض آبي‌رنگي دارد شکل رودخانه، مي‌رسد تاعمارت پشتي. دورتادورش گلدان سفالي چيده‌اند. آجرهاي سه‌سانتي دارد. پنجره‌هايطاقيِ کنگره‌اي. عمارت اصلي بزرگ‌تر است و دوطبقه. بهترين جا براي عيش و عشرت: “مزدخوش‌خدمتي است اين خانه. دوره‌اش احمد‌شاهي است. مدتي هم افتاده بود زير دست عواملرضا‌شاه. بعد هم رسيد به شعبون بي‌مخ.” نگهبان مي‌گويد؛ ايستاده زير تابلو “مرکزفعاليت‌هاي ديني شهرداري تهران.” در آهني داخل کوچه‌ي داداش‌زاده، خيابان وحدتاسلامي (شاپور قديم)، تقاطع خيابان پانزده خرداد (بوذرجمهري) را باز مي‌کند. خانهلبخند مي‌زند. بچه‌ي درخونگاه چه در تاريخ ايران کرد که ساکن اين خانه شود و اسبابباشگاه زدنش مهيا؟

قصه‌ي خانه‌ي شعبون

“…جمعيتي فريادكنان به خانه‌ي مصدق ريختند،سردسته‌ي آنها شعبان جعفري مشهور به بي‌مخ و معروف‌ترين گردآورنده‌ي چاقوكشان بود…” اسنادش موجود است. عکس‌هايي که در آن شعبان بي‌مخ کنار “پري‌بلنده” افتادهجلو چاقوکش‌ها و “جاويد شاه” سر مي‌دهد يا جلو در خانه‌ي مصدق “مرده باد”. خانه‌ي آزادي‌خواهرا ويران مي‌کند، طوري‌که امروز نشاني دقيقي از آن نيست تا نتيجه‌اش شود همين خانه‌يقجري باصفا؛ همين کالبد شاعرانه، همين قاب چوبي پنجره‌ها؛ خانه‌اي که خود سرگذشتغريبي دارد.

“چند وقت پيش، خانمي آمده بود اينجا، مي‌گفتمن صاحب اين خانه‌ام. از زن‌هاي صيغه‌اي شعبون بي‌مخ بود گمانم. شهرداري هم يهپولي بهش داد؛ رفت که رفت.” هم‌محله‌اي شعبون مي‌گويد. گاهي مي‌آيد به اين خانه سرمي‌زند و خاطره زياد دارد: “اوايل انقلاب روستايياني که آمده بودند شهر و جاييبراي زندگي نداشتند، اينجا زندگي مي‌کردند و بعدها معتادان. اعتراض ما به جايي نرسيد،خانه مالک داشت، فکر ‌کنم مصادره‌اي بود.” خانه‌ي مصادره‌اي را سازمان ميراثفرهنگي در ۲۵ آبان ۱۳۸۳، براي ويژگي‌هاي معمارانه‌اش، سپرد به زمره‌يآثار ملي تا در پناه قانون خاطره‌هايش حفظ شود.

“اين کارخانه را مي‌بينيد که چسبيده به خانه؟زماني شکلات‌سازي بوده. تونل مخفي هم بهخانه داشته، حالا هر تکه‌اش شده کارگاه‌هاي کوچک.” نگهبان چهار سالي مي‌شود کهآمده اينجا. او از کارخانه‌ي شکلات‌سازي مي‌گويد و همسايه‌هاي ديگر از کارخانه‌يروغن نباتي جهان که صاحب آن شخصي بوده به نام ميرزا شکراله جعفري. معلوم نيست کدامروايت درست است. تابلويي وجود ندارد: “ما هم نمي‌دانيمچي به چي است، اينجا خرابه بود. همه مي‌گفتند جن دارد.”

اين خانه را بنياد شهيد بعد از انقلاب تملککرده بود تا اينکه پيش از ثبت ملي اين خانه، شهرداري آن را از بنياد شهيد خريد وشهردار مرمتش کرد و تبديل شد به “مرکز فعاليت‌هاي ديني شهرداري تهران”. نگهبان مي‌گويد:“اي کاش اينجا موزه مي‌شد، بالاخره اتفاقات مهمي اينجا افتاده. خانه‌ي شعبون بي‌مخبوده. تاريخي رقم زده. هرچند به قول کافکا ملت‌هايي که تاريخ دارند بدبختند.” اينخانه فروردين امسال هم جنجال به‌پا کرد. شهرداري اين بنا را پيشنهاد مي‌دهد تاخانه‌ي احزاب شود، اما اعضاي هيأت‌مديره، همين که مي‌فهمند اينجا خانه‌ي شعبون بي‌مخاست، پا پس مي‌کشند و حتي نمي‌خواهند پا به اين خانه بگذارند.

بهاي خوش‌خدمتي

“ما هم رفتيم سراغ حسين رمضون‌يخي و احمدعشقي و حاجي محرر و امير موبور و اونايي که بهشون قول داده بودم که اگه من برمبيرون شما رو با خودم مي‌برم. حسين رمضون‌يخي همون کسيه که طيب رو با چاقو زده بودو هيجده ماه زندان براش بريده بودن. طيب واسه خاطر همين با من مخالف شد که چرا منحسين رمضون‌يخي رو آوردم بيرون، نذاشتم هيجده ماه زندانيشو بکشه.” وقتي شعبان بي‌مخ در کاليفرنيا داشت خاطراتش را تعريف مي‌کرد، حتي به ذهنشهم خطور نمي‌کرد خانه‌اش ثبت ملي شده تا درس عبرت آيندگان شود، همان‌طور که نمي‌دانستقرار است در روز ۲۸ مرداد بميرد.

همان روزي که او را از زندان شهرباني آزادکردند تا برود و هم‌پياله‌اي‌هايش را جمع کند. روزهايي که هنوز پايش به خانه‌يخيابان شاپور باز نشده بود، هنوز ساکن سنگلج بود. همان خانه‌اي که بعدها براي ساختتالار سنگلج تخريب شد. هنوز شاه به او پول نداده بود که باشگاه ورزشي‌اش را در ضلعجنوبي پارک شهر بسازد. همان باشگاهي که حالا شده “زورخانه‌ي شهيد فهميده”. باشگاهيکه سه سال ساختنش طول کشيد و شاه در مراسم افتتاحيه‌اش شرکت کرد و شعبون بي‌مخ بااو عکس گرفت.

“از اعلي‌حضرت (!) قول گرفتم براي افتتاحشبيان. گفتم: “اعلي‌حضرت اگه اينجا تموم شد بايد حتماً خودتون بياين افتتاح کنيم.”گفتن: “ميام” بعد اعلي‌حضرت يه روز اومدن اونجا براي افتتاح. روزي هم که تشريفآوردن اونجا رو افتتاح کنن، وقتي مجسمه خودشونو نيگاه کردن، گفتن چرا اين لباس روتن من کردي؟ اين رو فوري عوض کنين.”

حالا مردم بي‌تفاوت از جلو خانه و باشگاهشعبون بي‌مخ رد مي‌شوند و گاهي به‌هم تنه مي‌زنند. کارگرها سر چهارراه ايستاده‌اند.خيابان شاپور دارد بورس فرش مي‌شود.

“اينا (مردم) تمام واسه مصدق تو رفراندوم رأيداده بودن. بعد با همون انگشتاي جوهريشون فردا داد زدند زنده باد شاه، همونا. منکه قضيه‌ي زندانيا رو براتون گفتم: اينا در عرض ۲۴ ساعت يهو وبالکل راجع به من عوض شدن. اين ملت اينجوري بودن ديگه! اگه اين ملت اينجوري نبود کهمملکت به باد نمي‌رفت.” مردي که با مست کردن و بر هم زدن تئاتري درلاله‌زار وارد دنياي سياست شد، حالا مي‌توانست با زنده باد و مرده باد ملتي را بهتمسخر بگيرد، همان‌طور که در ۳۰ تير زنده‌باد مصدق گفت، همانطور هم در ۲۸مرداد شاه را زنده کرد.

يکي از کاسب‌هاي سابق خيابان شاپور، که آنروزها شانزده هفده سال بيشتر نداشته، مي‌گويد: “آن روزها، هر تکه از تهران گنده‌لاتيداشت. ميدان خراسان و جاده‌ي خاوران و تيمچه‌ي بازار، ميدان شاه سابق، دست شعبونبي‌مخ بود. بازارچه‌ي نايب‌السلطنه دست طيب. ميدانغار، ميدان محمديه، دست رمضون‌يخي. چهارراه مولوي همدست هفت‌کچلون بود که زير نظر شعبون بودند. اين آدما آن روزها دسته راه مي‌انداختند،زورخانه داشتند و کار مملکت اين‌طور پيش مي‌رفت.”

با اينکه او يک بار مي‌خواست با شعبون بر سرزورگويي‌هايش سرشاخ شود، بعدها با برادران او معامله‌ مي‌کند: “دو تا از داداش‌هايشعبون بي‌مخ رو مي‌شناختم، يکيش حاج امير و ديگري ماشاله. حاج امير چلوکبابي داشت.آدم خوبي بود. يه ماشين جيپ هم پارک بود جلو خونه‌ش مي‌گفتن مال شعبون بي‌مخه کهفرار کرده از ايران. من رفتم اون ماشين رو خريدم.”

اين جيپ هم يکي از پاداش‌هاي شاه به شعبونبود: “خب خدا بيامرزه اعلي‌حضرتو، خدا رحمتش كنه، يه وقت يه ماشيني به من داد و مااومديم سوار شديم. ديديم باب كار ما نيست. من بچه‌ي جنوب‌شهرم. گفتم اصلاً اينماشين كاديلاك رو آدم سوار بشه بيشتر دشمن پيدا مي‌كنه. اينه كه اونم دادم و يه جيپخريدم.”

پاداش شوراندن مردم: “من ابرام کچلم، روز ۲۸مرداد شعبون به ما يه پولي داد، گفتن برو زنده باد شاه بگو. ما هم رفتيم. حالاديگه مصدق و نفت و اينا نمي‌فهميديم چيه. ما پول مي‌خواستيم.” حالا ديگر پير شده،نشسته گوشه‌اي از شاپور و خرت‌وپرت مي‌فروشد.

شاپور غوغاست. خانه‌ي اعياني در ميان اينغوغا نشسته، در حصر ميله‌هاي آهني. خانه‌اي که يک روز کليدش را دادند دست شعبون بي‌مخ.حالا اين شعبون بي‌مخ کي بود؟ “معلم که مي‌اومد و بچه‌ها مي‌خواستن برن دستشويي،اينجوري ميکردن ‍‍‏‏‏‏[انگشت سبابه را به نشان اجازه‌گرفتن بالا مي‌برد‏‏] آن وقت معلممي‌گفت: “برو!” من اين کارو نمي‌کردم، هر وقت مي‌خواستم راهم رو مي‌کشيدم مي‌رفتمبيرون. اون وقت معلمه با انگشت مي‌زد به شقيقه‌ش و به بچه‌ها مي‌گفت: “مخش خرابه!مخ نداره!” از همون جا اينا اسم ما رو گذاشتن بي‌مخ…” خانه هنوزگوشش از صداي خنده‌ها و عربده‌هاي ناگهاني “بي‌مخي” که شد “تاجبخش” پر است

منبع:اتود

پیمایش به بالا