
علي جلالي، از جانبازان سلاح هاي شيميايي در جنگ و از همکاران موزۀ صلح تهران است. وي در کنفرانس منع سلاح هاي شيميايي نظر خود را در رابطه با آثار نمايشگاه بوي بادام در گفتگو با خبرنگار گالري آنلاين مطرح نمود. در ادامه خواننده گفتگو با ايشان باشيد:
جلالي در ابتدا از هنرمندان شرکت کننده در اين رويدادِ شايسته تقدير کرد و افزود:
اينکه آنها تلاش کردند تا با زبان هنر، فرهنگ جهاد و شهادت را در اين سوي مرزهاي کشور، آن هم در شهر لاهه که مرکزي براي پيامرسانيِ بينالملليست به نمايش در آورند قابل تقدير است. با اينکار، باعث شدند که مسئولين از کشورهاي مختلف و صلحطلب گرد همآيند و براي داشتن جهاني عاري از سلاحهاي شيميايي و ميکروبي بکوشند و دربارۀ آن تفکر کنند.
شايد هنرمندان ما اطلاعاتي به اندازۀ من و همرزمهايم در اختيار نداشته باشند، اما امروزه در جهان و در همۀ رسانهها صحبت از جنگهاي شيميايي و اتمي ميشود. همانطور که ميدانيد، دو جنايت عليه مردم بيدفاع در 100 سال اخير رخ داده است که ابعاد بسيار گسترده و عواقب بسيار زيادي داشته است؛ يکي از آنها بمباران اتمي شهرهاي هيروشيما و ناکازاکي و ديگري استفادۀ صدام از سلاحهاي شيميايي عليه مردم ايران است. از آنجايي که بخش اعظمي از نيروهاي ما را مردم تشکيل ميدادند، لذا جمعيت بسيار زيادي از ملت ما مورد آسيب سلاحهاي شيميايي قرار گرفتند. ما در کشورمان قريب به 100 هزار جانباز شيميايي داريم که تعداد آنها با آمار موجود متفاوت است؛ زيرا فقط برخي از آنها در بنياد شهيد پرونده دارند. خيلي از جانبازان شيميايي ما مظلومانه با درد و رنج و به طور ناشناس زندگي ميکنند.
يکي از راههايي که ميتوان به کمک آن قربانيان سلاحهاي شيميايي را به دنيا معرفي کرد، برگزاري چنين رويدادهاييست.
اين جانبازجنگ تحميلي با اشاره به اينکه ديدن آثار هنرمندانمان در اين نمايشگاه باعث افتخار است اظهار داشت:
هنرمندان در حد بضاعتشان تلاش کردهاند تا اقدامي مفيد را رقم بزنند. ميتوان اطلاعات مستند بيشتري را نيز براي خلق آثار با اين موضوع در اختيار هنرمندان قرار داد. نتيجه اين مجموعه در نشان دادن واقعيت و آن ميزان از رنجي که ما تحمل و تجربه کرديم خوب بوده است.
جلالي با تأکيد بر اينکه مقام معظم رهبري نيز ميفرمايند، هر کجا در دنيا که ميخواهيد سخني بگوييد، با زبان هنر سخن بگوييد، ادامه داد:
تلاشهاي شما و همکارانتان در روشنگري و ترويج صلح توسط اين نمايشگاه اثر بخش بودهاست. دين ما دين رحمتالعالمين است؛ ولي متأسفانه گروهکهايي مانند داعش، طالبان و … آن را در نظر بيگانگان بدنام کردهاند. من شاهد اين موضوع بودم که وقتي مخاطبان از آثار بازديد ميکردند، هر چند که متوجه زبان آنها نميشدم، ولي متوجه ميشدم که تحت تأثير قرار گرفتهاند و اهميت موضوع را درک کردند؛ چه آنها که با هنر آشنا بودند و چه آنها که نبودند. از سوي ديگر نيز شاهد رفتار ديپلماتها و مسئولينمان بودم که ميشد خرسندي و حس افتخار را در رفتارشان ديد.
به نظر من بهتر بود که اطلاعات تماس هنرمندان را نيز در پايين آثار درج کنيد تا مخاطبان در صورت تمايل ميتوانستند با آنها ارتباط برقرار سازند.
وي در مجموع برگزاري اين نمايشگاه را کاري تحسين برانگيز قلمداد کرد و افزود:
تنها غرفهاي که هر لحظه پشت ميز آن فردي ايستاده بود و توضيحات لازم را ارائه ميکرد غرفۀ شما بود و اينن نکتۀ بسيار خوبي بود.

در ادامه جلالي کمي هم از خاطرات تلخ و شيرينش دوران جنگ برايمان بازگو کرد:
ما در زمان جنگ چند دفعه مصدوم شدم که در حد تير و ترکش بود. اما آخرينبار، گُردان ما در عمليات والفجر 10 در منطقۀ عملياتي مريوان براي شرکت در عمليات حلبچه وارد عمل شد و 3 روز به عيد نوروز سال 67 مانده بود. ما در عمليات، ماسک، لباس و ساير تجهيزات لازم را در اختيار داشتيم، اما از آنجايي که دشمن ما تعادل روحي نداشت و تصميماتش از روي حساب و کتاب نظامي گرفته نميشد، پس از عمليات ما در عقبۀ لشکرمان در 30 کيلومتري مريوان رفتيم و استتار کرده بوديم. در واقع مأموريت ما تمام شده بود و امکانات و لباسها را تحويل داده بوديم. فردا صبح، قرار بود که با اتوبوس به شهرمان برگرديم و به مرخصي برويم. بچههاي لشکر حمامي را در شهر مريوان مهيا کرده بودند که براي استحمام از آن استفاده ميکردند. قبل از رفتن به آنجا رفتيم و پس از استحمام، لباسهاي شخصيمان را پوشيديم و منتظر اتوبوسي شديم که قرار بود ساعت هفت و نيم صبح از پايين سنگر به سمت ما بيايد. ما از خط، عقب آمده بوديم و 3 الي 4 گردان هم آمده بودند که به جاي ما به خط بروند. من از فرصت استفاده کردم و براي نرمش رفتم. در اين فاصله ناگهان صداي ضد هوايي شنيده شد که هر لحظه از سمت خط به ما نزديکتر ميشد. تصور ما اين بود که هواپيماي جنگي است. در فاصلۀ يککيلومتري راکتهايي را ميديديم که به زمين ميخوردند ولي انگار عمل نميکردند. اما در واقع آن راکتها در حال زدن بمب شيميايي بودند و به ما نزديک ميشدند. ناگهان من يکي از راکتها را ديدم که به سمتم هدف گرفته و شليک شد؛ در آن لحظه فقط فرصت کردم که در يکي از چالههاي کوچکي که در زمين کنده بوديم روي زمين بخوابم. راکت حدود 4 متري من به زمين خورد و من علاوه بر حرارت بالاي آن که بر پشتم حس کردم، صداي از هم گسيختگي ورقههاي سازندۀ روي راکت را نيز شنيدم. تا چند ثانيه از شدت دود چشم، چشم را نميديد و ما فقط گاز استشمام کرديم. در ادامۀ بمباران شاهد برخورد راکتهايي به وسط چادرهاي نظامي بودم. در عرض چيزي حدود 10 دقيقه، نزديک به 3 الي 4 هزار نفر از نيروهاي ما شيميايي شدند و فقط يک بيمارستان در منطقه داشتيم که فعاليتش مربود به شيمياييشدگان نميشد.
کساني که شيميايي ميشدند را به روستايي بنام "سرو آباد" ميبردند که حدودا در 10 کيلومتري ما بود. البته امکانات زيادي نداشتيم زيرا حتي اکثر رانندگان نيز شيميايي شده بودند. در روستاي سرو آباد لباسها و تجهيزات ما را تحويل گرفتند تا از بين ببرند. در حين اينکه مشغول دوش گرفتن و برطرف کردن آلودگيها بوديم، مجددا هواپيماهاي عراقي حمله کردند و علاوه بر بمب شيميايي، بمب جنگي هم ميزدند تا تأسيسات را از بين ببرند. در آن موقع، پزشک، برگۀ اعزام ما به سنندج را امضا کرده بود.ما را سوار اتوبوس کردند و بردند.تابلوي 5 کيلومتر به سنندج را که ديدم بعد از آن از حال رفتم و زماني که چشمم را باز کردم ديدمم که در يک مرکز درماني در سنندج هستم و بعدها فهميديم که آنجا قبلا يک سولۀ ورزشي بوده است.
به زور چشمهايم را باز کردم و چندتا از بچههاي هلال احمر و سپاهي را ديدم که در حال خالي کردن آب تاولهاي روي بدنمان با سرنگ بودند. در اين حين، يکي از مسئولين به بچهها تذکر داد که تعداد مجروحين زياد است و لطفا اين تيغهارا بگيريد و هر چه سريعتر تاولها را با تيغ ببريد تا آب آنها زودتر تخليه شود و پماد بزنيم. اين بندگان خدا هم ما را بلند کردند، روي تخت نشاندندو دو سهتا تيغ که زدند انگار تمام تجربهها و خاطرات زندگيام داشت دور سرم با سرعت هر چه تمام تر ميچرخيد. در اين فاصله، دو جوان ديگر بودند که پماد رفع آلودگي را به بدن من زدند و خب پس از آن من کمي احساس خنکي کردم و از شدت خستگي و درد بيهوش شدم.
15 روز طول کشيد تا ما را از سنندج به تهران آوردند. بخشي از کارها را نيز در تهران انجام دادند و در تاريخ 67/01/14 من را براي درمان به خارج از کشور فرستادند. ماجرا از اين قرار بود که دولت ژاپن 5 نفر را براي درمان ميپذيرفت، دو نفر ايراني و سه نفر عراقي که يکي از آن ايرانيها من بودم که براي درمان به ژاپن اعزام شدم. مدت 2 ماه و نيم از بي هوشي من ميگذشت و بالاخره در ژاپن به هوش آمدم. جالب اينجا بود که اين مدت 2 ماه و نيم براي من مثل 2 الي 3 دقيقه گذشته بود و احساس ميکردم که فقط کمي چُرت زدهام. وقتيکه به هوش آمدم به من توضيح دادند که شما در اينجا مهمان ما هستيد و من متوجه صحبتشان نميشدم، زيرا واژۀ مهمان را براي غريبهها به کار ميبردند ولي منکه در سنندج بودم!
به هر حال، فرايند درمان من در کشور ژاپن 4 ماه و نيم به طول انجاميد؛ و سپس از آنجا به کشورمان منتقل شدم و حدود 6 ماه هم در بيمارستان بقيتالله تهران بستري بودم. در اين مدت، وزن بدن من از 74 کيلو به 38 کيلوگرم رسيده بود. تغذيۀ من فقط از طريق سرُم بود و بخشي از گوشتهاي بدنم را نيز به خاطر بريدن و يا سوهان کشيدنِ قسمتهاي داراي سوختگي از دست داده بودم. تا جاييکه وقتي من از بيمارستان بقيتالله به خانه برگشتم، خواهر کوچکم من را نشناخت. به هر حال بعد از مدتي با کمک خداوند و دعاي خير خانواده و فاميل شرايط من رو به بهبود رفت.
