
باغ موزه هنر ايراني، شب گذشته ميزبان آثاري از هنرمند معاصر و پيشکسوت کشورمان بود که با شور ِشعر هنرش زايش کرد و در گردش ايام و گذر از کنسرواتوار اتريش و دانشکده معماري وين در نهايت فيلم برايش ابزاري براي بيان و بخشيدن روح به جان کلام شد؛ جمع کثيري از هنرمندان، هنر دوستان و اهالي فرهنگ و ادب بازديد کننده مجموعه اي از آثار خسرو سيناني شدند که سهم ويژه اي در هنر معاصر ايران دارد.
ويژهبرنامه «مثل يک قصه» با همکاري سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران، موزه سينما، موزه موسيقي، مؤسسه فرهنگي هنري آوانگار صوتي، سازمان زيباسازي شهر تهران تا 16 شهريورماه در باغ موزه هنر ايراني به نشاني: خيابان وليعصر، بالاتر از چهارراه پارک وي، خيابان شهيد فياضي(فرشته)، انتهاي خيابان بوسني و هرزگوين، سه راه دکتر حسابي برگزار ميشود.

در استيتمنت اين برنامه آمده است:
من با هنر خوشبخت زندگي کردم.
تا جائي که مي دانم نياکانم از دو سوي پدر و مادر، پزشک بودند؛ اما از حدود سال اول دبيرستان، راه ديگري در زندگيم شکل گرفت. ناخواسته اشعاري خام در ذهنم جرقه مي زد. شب ها کاغذ و مدادي زير بالشم مي گذاشتم؛ نيمه شب از خواب مي پريدم و شعري را مي نوشتم. هم زمان به آموختن آکاردئون؛ که ساز مورد علاقه جوانان آن دوران بود، پرداختم. به نسبت آن زمان نوازنده خوبي شدم و يکي دو بار هم در تلويزيون که تازه افتتاح شده بود، تکنوازي کردم.
به دبيرستان البرز مي رفتم و شاگرد خوبي بودم. در سال ۱۳۳۷ که ديپلم گرفتم؛ براي ادامه تحصيل در رشته هاي معماري و موسيقي به وين (اتريش) رفتم، و هم زمان به تحصيل در اين دو رشته پرداختم. از طرفي مسائل فني رشته معماري چندان با روحيه ام سازگار نبود، و از طرف ديگر باعث مي شد تا نتوانم آنچنان که بايد بر آموختن آهنگسازي متمرکز شوم.
در همان سال ها سينما که پيش از آن برايم فقط جنبه سرگرمي داشت؛ تحولي متفاوت مي يافت. سينماي اروپاي شرقي، نئورئاليسم ايتاليا، و موج نوي فرانسه، آن را به مرزهاي هنر نزديک تر، و توجهم را به خود جلب مي کرد.
در فضاي سرد و خاکستري آن سال هاي وين- شعر مدام در ذهنم مي جوشيد و مي نوشتم؛ تا در سال ۱۳۴۲، اولين مجموعه شعرم "تاول هاي لجن"، توسط گالري هنر جديد تهران چاپ شد.
پس از سه سال تحصيل در رشته آهنگسازي و چهار سال در رشته معماري، هر دو را رها کردم؛ در امتحان ورودي رشته سينما، يکي از هشت نفري بودم که از ميان صد و بيست داوطلب پذيرفته شدند. پس از پايان دوره چهارساله رشته سينما، در رشته هاي کارگرداني و فيلمنامه نويسي شاگرد اول شدم و جايزه نقدي آکادمي موسيقي و هنرهاي نمايشي وين را دريافت کردم.
طي همه سال هاي تحصيل در وين؛ آموختن آکاردئون را به طور خصوصي نزد استاد آکاردئون کنسرواتوار وين ادامه مي دادم؛ تا جائي که در کنسرت هاي مختلف کنسرواتوار، در شهرهاي اتريش شرکت مي کردم؛ و شايد تنها ايراني باشم که در ۶ نوامبر ۱۹۶۵ ميلادي؛ در سالن موتزارت کاخ کنسرت شهر وين، به عنوان تکنواز آکاردئون کلاسيک، قطعاتي را اجرا کردم؛ و در پايان به طور رسمي دوران دو ساله تدريس تئوري موسيقي و آکاردئون را در کنسرواتوار با درجه ممتاز به پايان رساندم.
در همه آن سال ها گرچه از فضاي ادبي ايران دورمانده بودم؛ اما شعر هميشه با من بود؛ برايم تبديل به زمزمه هاي کنج اتاق شده بود، و کمتر آن را در جائي مطرح مي کردم.
در ۱۳۴۶ که به ايران بازگشتم، تصميم گرفتم فقط فيلمساز باشم. طي پنجاه سال فيلمنامه هايم را نوشتم، کارگرداني کردم، براي بسياري از فيلم هايم موسيقي ساختم، تدوين کردم، تدريس کردم …. و بالاخره پست و بلند اين حرفه سخت ولي بسيار جذاب را تجربه کردم!.
فيلمسازي برايم ابزاري براي بيان انديشه هايم شد؛ نه براي پروار شدن داشته هايم!!.
آکاردئون به فراموشي سپرده شد و هميشه جاي خالي آن را در زندگيم احساس مي کنم؛ اما شعر، هنوز و هميشه با من است و طي سال هاي اخير دو مجموعه شعر و يک سي دي شعر و موسيقي را، به عنوان يادگاري از آنچه که زندگيم را پر بار کرد، به علاقمندان تقديم کرده ام!
آري! من با هنرها خوشبخت زندگي کردم؛ و سينما برايم ابزاري بود که با آن مي توانستم، آنچه را که از ادبيات، موسيقي و هنرهاي تجسمي آموخته بودم، در يکديگر ادغام و تجربه کنم. هرگز شيفته شهرت هاي آنچناني و ثروت هاي خيالي آن نبودم. سينما برايم نه فقط يک حرفه بلکه نوعي زندگي شد. برايم مهم بود که آنچه را که مي سازم باور کنم و معتقد شدم که هنر اگر از جان بجوشد؛ ابزار کارآمديست براي زيباتر کردن زندگي!
اگر اينکاره باشي، همه پست و بلند راه هنر را مي پذيري؛ به دنبال صدرنشيني و مقام نيستي؛ و خوشبخت ترين لحظه هاي عمرت، زمانيست که اثري را خلق مي کني و به حقارت آن ها که آگاهانه سد راه خلق آثارت مي شوند پوزخند مي زني!
زماني در افکارم به آن ها که زيبائي ها و اصالت هاي زندگي را فداي راه هنر مي کنند گفتم:
"بر اسب سرنوشت
يک عمر تاختيم!
و در شتاب رسيدن
آواز پرندگان را
لطافت باران را
و برگ سبز درختان را
نشنيده و نديده باختيم!!"
نه!، من چنين نکردم. هنر برايم دغدغه شهرت و ثروت و محبوبيت نبود؛ دستمايه زيباتر زندگي کردن بود. با هنر تا نفسي بر مي آيد، فکر مي کني که هنوز شاهکارت را خلق نکرده اي؛ و وقتي که چشمانت را براي آخرين بار مي بندي؛ احساس مي کني که در حد استعداد و توانت براي ساختن –جهاني بهتر و زيباتر کوشيده اي!؛ و نام اين احساس "خوشبختي" است.
خسرو سينايي
























