به قلم: دکتر فاطمه عبداله زاده
اتيدورفا بازنمايي آييني است از مواجههي بدن انساني با فضا، در بستري که فناوري، سکوت، سوگواري و روايت، همزمان در حال ساختن معنا هستند.اين تجربهي واقعيت مجازي توسط سيد مصطفي سيد ابراهيمي، نه صرفاً يک اثر هنري يا پروژهاي تکنولوژيک، بلکه آييني ديجيتال است که سنتهاي عزاداري شيعي، بهويژه مراسم روضه را از يک مناسک جمعي ايستا به تجربهاي فردي، درونگرايانه و تعاملي بازتعريف ميکند. برخلاف سنتهاي سوگواري که در فضايي مشترک و تحت هدايت يک مرجع برگزار ميشوند، در اتيدورفا بدن کاربر به نقطهي آغاز اندوه و واکاوي تبديل ميشود. هنرمند با خلق فضايي محدود و تيره، ديوارهايي آکنده از چهرههاي بيچشم و بيدهان ميسازد—نه تنها براي بازنمايي سرکوب جمعي، بلکه براي دعوت مخاطب به مواجههاي فردي با رنج، خاموشي و انکار. هدف هنرمند نه فقط بازسازي يک آيين، بلکه نقد ساختارهاي قدرت و سکوت درون آن است؛ مخاطب ديگر سوگوار منفعل نيست، بلکه سوگواري را با بدن، نگاه، و حرکت خويش ميسازد. در اين اثر، بدن نه ناظر بلکه کنشگر روايت است، و خواندن نه عملي ذهني، بلکه عملکردي بدني و محيطي است که جهان را گامبهگام دگرگون ميسازد.
فرم در اتيدورفا نه تزييني، بلکه ساختاري فعال براي درگير کردن بدن با فضاست. فضاهاي تاريک، چهرههاي بيبدن، نور ضعيف و صداهاي مبهم همگي طراحي شدهاند تا تجربهاي بدني از اختناق و مکاشفه ايجاد کنند. اين طراحي هوشمندانه، معماري فضا را به واکنشي در برابر بدن تبديل ميکند؛ فضايي که بر اساس ادراک کاربر باز يا بسته ميشود، و گويي زبان جسم را ميشنود و بدان پاسخ ميدهد. اين نوع فرم، نهتنها زيباييشناسي را از سطح بصري به سطح کنشي ميبرد، بلکه به گونهاي نوين از طراحي فضا اشاره دارد که تجربه را از طريق بدن توليد ميکند، نه صرفاً از طريق ديدن يا شنيدن.
بدن در اتيدورفا ابزاري براي شناخت فضا و ساخت معناست؛ فضا نيز، کنشي پاسخگو به حضور بدن دارد. از منظر پديدارشناسي، اين اثر درک ما از "فضا" را دگرگون ميکند. فضا ديگر ظرفي خنثي نيست، بلکه زمينهاي است که با بدن در تعامل است. در اين تجربه، با چشمهايي که خواندن را آغاز ميکنند و با دستاني که در تاريکي حرکت ميکنند، بدن به نقطهي آغاز روايت تبديل ميشود. تجربهي فضا در اينجا زمانمند، حسي، و وابسته به حضور است—امري که دقيقاً با نگاه مارتين هايدگر به "بودن-در-جهان" همراستاست. هايدگر، سکونت را شکلي از بودن ميداند، و در اتيدورفا، بدن نهفقط ساکن، بلکه "مسکن" تجربه است؛ جايي که معنا متولد ميشود.
اين تجربه را ميتوان در کنار آثاري قرار داد که بدن را در مرکز درک فضا و معنا ميگذارند، مانند آثار بيل ويولا و جيمز ترل. در آثار ويولا، کندي حرکت و سکون فضا مخاطب را به تماشاي رنج دروننگر دعوت ميکند، همانگونه که اتيدورفا سکوت را به نماد سرکوب تبديل ميکند. جيمز ترل نيز با طراحي فضاهاي نوراني، ادراک بدن را محور تجربهي زيباييشناسانه ميسازد. اما آنچه اتيدورفا را متمايز ميکند، استفادهي دقيق و پيچيده از فناوري براي احضار اين تجربهي بدنيـفضاييـروايتي است. در آن، بدن هم واسطهي ادراک است و هم عامل تغيير روايت، که اين ويژگي در بسياري از هنرهاي تعاملي همعصر کمتر با اين وضوح ديده ميشود.
اثر بيل ويولا
اثر جيمز ترل
در اتيدورفا، آنچه مخاطب ميبيند، بازتابي از آنچيزيست که پيشتر تجربه کرده است؛ امري که جان برجر در کتاب روشهاي ديدن بهروشني به آن اشاره ميکند. برجر معتقد است که هيچ نگاه بيطرف و خالصي وجود ندارد؛ ديدن، امري آموختهشده است، و هر تجربهي بصري تحتتأثير تاريخ، فرهنگ، طبقه اجتماعي و خاطرات فردي بيننده قرار دارد. در فضاي اتيدورفا، اين ايده عمق بيشتري مييابد، چراکه اثر نه فقط تصوير را ارائه ميدهد، بلکه آن را به پاسخ مخاطب گره ميزند.
تاريک، چهرههاي خاموش، کلمات معلق—همهي اين عناصر تنها زماني معنادار ميشوند که مخاطب با پيشزمينهاي ذهني به آنها واکنش نشان دهد. براي کسي که در بستر فرهنگي خاصي با آيين سوگواري، سکوت، يا حذف صدا آشناست، اين تصاوير ممکن است به خاطراتي بسيار شخصي گره بخورند. برجر تأکيد ميکند که معنا از نگاهِ ما ساخته ميشود، نه صرفاً از آنچه ديده ميشود؛ و اتيدورفا، با ساختاري که بر «نگاه فعال» و «درگيرشدن جسماني» استوار است، همين ديدگاه را بهصورت تجربهزيسته بازآفريني ميکند.
در نتيجه، اتيدورفا را نميتوان اثري با يک معناي واحد تلقي کرد، بلکه هر مخاطب بر اساس تجربهي شخصياش، روايتي متفاوت از آن استخراج ميکند. تکنولوژيِ واکنشمحور اين پروژه، دقيقاً بستري فراهم ميکند که برگر از آن حرف ميزند: جهاني که معنا نه در شيء هنري، بلکه در رابطهي مخاطب با آن ساخته ميشود—رابطهاي که در اينجا، هم بصري است، هم جسماني، و هم عاطفي.
يکي از بنياديترين نوآوريهاي اتيدورفا، بازتعريف روايت در بستر تکنولوژي واقعيت مجازي است؛ روايتي که ديگر خطي، ثابت، يا پيشنوشته نيست، بلکه به شکل لحظهاي و تعاملي، با حضور فيزيکي و ادراکي مخاطب ساخته ميشود. برخلاف سنت روايتپردازي که متکي بر زبان و توالي زماني است، اين اثر از نگاه و حرکت بدن بهعنوان مولفههاي سازندهي روايت بهره ميبرد. روايت ديگر در کلمات جاري نيست، بلکه در فضاي معلق ميان متن، چشم، صدا و نور شکل ميگيرد.
در اين فضا، هر واژه همچون پارهاي از واقعيت است که تنها از خلال تمرکز نگاه مخاطب فعال ميشود؛ کلمهاي که پيش از ديده شدن، وجود ندارد و با ديده شدن، نه تنها معنا بلکه فضا را نيز ميسازد. اين رابطهي دوسويهي بين نگاه و متن، شيوهاي نو از خواندن پديد ميآورد—خوانش فعال که نه براي دريافت معنا بلکه براي خلق جهان انجام ميگيرد. تکنولوژيهايي مانند رديابي چشم و دست، تنها ابزارهاي مکانيکي نيستند، بلکه به عناصر روايي تبديل ميشوند؛ مانند دستان يک نويسنده يا نگاه يک دوربين که روايت را هدايت ميکنند.
در نهايت، اتيدورفا تجربهاي است از راه رفتن درتاريکي، از روضه خواني با بدن، و از شکستن سکوتي که بر فضا سايه انداخته است.دراين آيين مدرن، بدن نه تحت سلطهي ساختار آييني، بلکه کنشگري است که با هر حرکت،فضا را بازتعريف ميکند. چهرههايي که خاموشاند، با ورود بدن شروع به فرياد ميکنند؛متني که در سکوت معلق مانده، تنها با نگاه خوانده ميشود. اين اثر، بازنماييديجيتال و عميق يک آيين مدرن است که در آن تکنولوژي، فضا، و بدن به گفتوگوييفلسفي وارد ميشوند: دربارهي خاموشي، سرکوب، و قدرت ادراک جسماني.